محل تبلیغات شما

بازگشت به سرزمین محبوبم



خیلی وقته ننوشتم. این یعنی این مدت همه چی خوب بوده خدا رو شکر. 

همسر سرما خورده. از همون سرماخوردگی های زیرپوستی که فقط میگه حالم خوب نیست. دعواش میکنم که چیزی بخوره. عادت کرده بزارن جلوش و من نمیخوام به این کار ادامه بدم. یعنی میوه شسته رو میزارم رو اپن که حداقل خودش برداره و پوست کنه. یا چایی و دمنوش رو میزارم رو اپن سرد شه و میگم خودش برداره. 

نازبانو هم که به شیرین زبونی هاش ادامه میده.خدا رو شکر. خدایا به همه آرزومندا فرزندانی نیکو و صالح بده. آمین


دیروز صبح نزدیک ۳ ساعت اشپزخونه رو مرتب میکردم. عصرم که همسر اومد بعد بیدار شدن افتادیم به تمیز کردن خونه. این مدت که مریض بودم و متاسفانه هنوزم هستم، جارو نکشیره بودم و خونه افتضاح شده بود. بعد ۲ ساعت خونه هم تمیز شد. و بعدش کلی قربون صدقه همسر رفتم که خندش گرفته بود. خدا خیرش بده.

نازبانو دنبال باباش که جارو میکشید میرفت و ۲ ساعت از بازیگوشی شیر نخورد. بعدش با اشتها غذا خورد. از صبح هیچی نخورده بود.

جمعه پنجمین دندون نازبانو از پایین زد بیرون‌. دندون بالاش هم سفیده لثش. همین روزا در میاد

الحمدالله


پریشب قبل خواب الکی بحث کردیم. بعد من شوخی شوخی باد کردم و چون محل نداد جدی شدم. دیروز ظهر که اومد کلی بوس کرد که آشتی کنم. مینویسم شاید چشمای کورم دید خوبی هاشو! الانم زنگ زد رفته بود برام گوشت بگیره برا کمپوت گوشت تا قوی بشم. خدا خیرش بده و به منم انصاف


این چند روزه یکم بهتریم. یعنی اون حالش خوبه. دیشب نمیدونم چی شد که حرف شد. آهان! صحبت از بوتاکس شد و دوباره ماهیانه و . اولش عصبانی شد و داد و هوار. ولی ول نکردم و گفتم پس کی باید باهت صحبت کنم؟! خلاصه که با اشک و آه و . باهش حرف زدم. حرف دلمو زدم بهش. این که حس بردگی بهم دست داده. اینکه انصاف نداره و بین خانواده هامون فرق گذاشته و .

خیلی خوب بود. بعضی جاها رو قبول کرد. بعضی جاها من فهمیدم الکی حساس شدم. خلاصه که خدا پدر حرف زدنو بیامرزه! والو!


از راه که اومد سلام کردم و علیک شنیدم. بعدم مسخره بازی در آوردم که نتونه بقهره. الانم رفت خوابید. بهش گفتم من بچه نیستم که چیزی بخوای با یه شاخه گل و یه پیتزا خرم کنی . هر چند خودش میگفت برداشت تو اینه، اما بهش گفتم همینه و اومدم بیرون از اتاق. 

اینم از سرگذشت مسخره ما

میخواد بره استخر. بهش میگم منو ببره خونه مامان. حوصله تنها موندنو ندارم. شاید شبم همونجا بمونم. چون فردا مامان گفته برم اونجا. یهو از امشب برم. 

دلم خیلی گرفته. یک ساعت رفتم تو بغلش و عین کوآلا بهش چسبیدم. محلم نداد. فقط هی جدام کرد و من دوباره عین کوآلا چسبیدم بهش.


تو وضعیت بدی هستم. دیروز گل خریده بود. نرگس. بعد اومد سلام نکرد:/ بهش گفتم علیک سلام. رفتن میبینم گل رو گذاشته تو کیفم. منم بدون تشکر گذاشتمش تو آب

گف بریم استخر. رفت یه ساعت خوابید  و نازبانو رو گذاشتیم خونه مامان. تو راه بهش میگم بدا کی گل خریدی. میگه برا اون یکی زنم. نخواست آوردم برا تو. میگم پس چرا بهم ندادی. میگه گذاشتم برات تو کیفت. و دوباره : برا اون زنم آوردم.

از بد حرف زدنش فهمیدم گل رو خریده فقط به یک قصد. بعد استخر و برداشتن نازبانو گفتم بریم پیتزا بخوریم. رفتیم که معناش همون یک چیز بود. اومدیم خونه نازبانو خوابید. سریع کارام رو کردم که برم لالا که خفتم کرد. گفتم نه و هر کار کرد من عصبانی بودم. تو ۴ ۵ روز مسافرت به شهرستانکه رفتیم هر چی گفتم دهنم خشکه یه ابمیوه برام نگرفت. البته هر جا من گفتم ناهار رو خوردیم. کینه کرده بودم. گفت در عوض امروز همه چیز گرفتم. گفتم برا خودت گرفتی . برا اینکه کارتو بکنی. تهش عصبانی شد و گفت نامردم اگه کاری نکنم.

صبح دیدم گل رو برداشته و حتما انداخته اشغالی.

باز از امروز دعوا راه میندازه

آخه باید چه طوری جلوی این همه افتضاحی که بار اومده رو بگیریم؟

بدبختی اینکه کینه ای هست و ذهنش برا آزار و تلافی عین فرفره کار میکنه


نشستم دارم پاستیل نوشابه ای میخورم. ولی راستش خیلی مزه نوشابه نمیده. قبلنا خیای باحال بودن. امروز با نازبانو زدیم بیرون. اول رفتیم کلی خرید کردیم از افق کوروش. بعدم رفتیم بوستان نزدیک خونه. کفش براش نبرده بودم،ولی گذاشتم جای زمین بازی کلی راه بره. خیلی ذوق زد‌. اولین بار بود بیرون خونه راه میرفت. سایه خودش رو میدید و دستاش رو ت میداد و کلی ذوق میزد. دلش نمیخواست بیایم خونه. فردا روز پدر بنده رو درخواهد آورد برای پارک!

تو افق کوروش ، آخرش خسته شده بود و تو کالسکه نق نق میکرد. یه خانمه برگشت و دیدش. خندید و گفت هی میگم این ویز ویز! صدای چیه! 

گفتم دیگه ویز ویز که نیست! 

بی ادب

صبحم از صدای تلفن بیدار شدیم. از یه شهر دیگه زنگ زدن که برم برا مصاحبه. بعد این اتفاقات و رد شدنم تو تهران، اصلا حوصله ندارم برم. چون امیدی ندارم. ولی از فردا میشینم و بررسی میکنم ببینم چی میشه. هفته دیگه باید برم. پوووف


یه گروه مادرا داریم. همه نشیتن به مشاوره که اینو بگو و اونو بنویس براش که آشتی کنین. منم قبول کردم‌

کلی هم خندیدم به حرفاشون.

اما الان که فکر کردم دیدم موقعیت من فرق داره. یک برده از من خوشبخت تره. حداقل امید به نجات داره. کلفت پول میگیره. من هیچی نیستم. عین یه برده ای که بقیه فکر میکنن مرده.

تو گروه نوشتم موقعیت من فرق میکنع و نمیتونم راهکاراتون رو عملی کنم و الانم گریه میکنم. 

تنها ارزوم مردنه. نازبانو هم بزرگ میشه. بهتر از اینه که هر روز شیر جوش بخوره. کاش خدا نبود


دوباره داره مناسبت میاد و حال من بد میشه اینکه همیشه گند زده میشه به مناسبت ها.

دیروز جمعه بود و خونه بودیم. هر وقت خونه است دعوامون میشه. اون حرف میگه به شوخی و منم سریع گارد میگیرم و دلم میشکنه. آخرش کشید به فحش و فحش کاری و رفت حموم. فک کن من با نازبانو رفته بودم حموم. چون ما روفرشی رو تو حموم میتیم، کفش پر آشغال بود. کلی آب ریختم و اتفاقا این سری خیلی قشنگ تمیز کردم. بعدش همسر میخواست بره. شروع کرد به غر غر که همینا رو خوب تمیز نکردی!!!! گفتم به خدا کلی این سری تمیز کردم و . (حالا همیشه من بهش میگم که حداقل همون موهای سر چاه رو تمیز کن. فک کنم فقط میخواست تلافی کنه) میگه پس اینا چیه؟ ۲ ۳ تا تکه سوخته نون بود. گفتم اینارو از کجا درآوردی؟ چون واقعا برام سوال بود. میگه از زیر در. میگم بابا من زیر درو چطور تمیز کنم؟ در بسته که دیده نمیشه. درو باز کنم آب بگیرم؟ میگه من نمیدونم. خیلی دلم شکست که همه تمیزی ها رو نمی بینه و واسه همونا گیر داده. بهش گفتم به خدا ازت نمیگذرم . میگه نگذر. دیدم براش مهم نیستم، منم دست گذاشتم رو چیزی که میدونستم حساسه. گفتم وایسا خدا سر دخترت میاره. بعد که دیدی شوهرش همین طور اذیتش کرد و غصشو خوردی. که عصبانی شد و فحش و .

بعد که رفت حموم و نازبانو خوابید، به خود خدا گفتم ازت نمیگذرم با این زندگی های مزخرفی که برامون ساختی. الان مگه چشونه خارجی ها؟ با یکی که نمیسازن میرن با یکی دیگه. حالا الان من خیلی آرامش دارم؟ هه!


دیروز برا اولین بار نازبانو رو بردم ارایشگاه نه که موهاشو مرتب کنن. یعنی دیگه شد کپ مادرشوهرم

دندون هشتمشم هفته پیش دراومد.چند روز بود دیگه حتی میوه هم نمیخورد. از فرداش غذاش بهتر شد. 

یه دعا هم بکنم. خدایا اگه هستی و میشنوی، لطفا اوضاع رو خوب کن. مردم گناه دارن. روزی چند بار بغض میاد تو گلوم. وسط غذا که فک میکنم مردم ندارن. تو طول روز. خدایا کمکمون کن به بزرگیت. خواهش میکنیم



روز زن و مادر به همه خانم های گل مبارک

خدا رو شکر همسر برا کادوی روز مادر خودش و بنده چیزی نگفت و خیالم راحت شد. راستش اصلا اصلا اصلا ، حتی اپسیلونی امیدی به گرفتن کادو ازش ندارم  و جالبه که الان ناراحتم نیستم. اتفاقا دوست دارم نگیره. بعد من روز پدر تلافی آرزوهامو میخوام در بیادم. اگه کادو بگیره فک میکنه تو رودربایسی آرزوهامو عملی کردم. میخوام برا روز پدر برم کیک بخرم. گل بگیرم. یه بلوز قبلا براش گرفتم. یه چیز مردانه مثل نگه دارنده موبایل بگیرم و کادو کنم از طرف خودم و نازبانو. یعنی هر چی دوست داشتم این سالها برام انجام بده و هیییییچ وقت حتی تو نامزدی انجام نداده رو خودم انجام بدم. برای خودم. برای شاد شدن خودم و دختر گلم.

وگرنه که میخوام سر به تن آقای همسر نباشه و خب صد البته که دیدن چهره شرمندش خییییلی کیف میده مثل روز تولدش که فکر میکرد منم مثل خودش کادو نمیگیرم . آخه حتی به من تبریکم نگفت. و خیلی شرمنده شد که من با وجود سرماخوردگی براش کادو گرفته بودم


والا مردها هم سیکل ماهانه دارن! الان شوهر من تو دوره یشه. یعنی موقع هایی که میام مینویسم دقیقا همینه.  ه و اخلاق نداره و من رو ناراحت میکنه. مثل امشب! عین دیشب و ‌

امشب بعد ۳ ساعت خواب بیدارش کردم. میگم تو حواست به نازبانو باشه من برم تا همین بازارای کنار خونه بیام و برگردم. میگه وایسا هفته دیگه ماشین درست بشه. میگم خب تو اونجا هم باید دنبال بچه باشی تو خونه که راحت تره. منم حوصلم سر رفته. میگه نه سخته. من حوصله ندارم. میگم مگه خودت همیشه نمیگی بهم مگه چیکار میکنی؟ مگه سختی داره؟ میگه فرق داره من میرم سر کار! میگم الان ۳ ساعت خوابیدی. میگه نه و زیر بار نرفت. لم داده عین همیشه رو مبل تو گوشی و داره انقلاب میکنه! دیوانه است و توهمی


کم زندگیمون گوهدونیه با تنبلی همسر که ماشینشم خراب شده. هفته پیشم که مریض بود. کلا دو هفته است فقط خونه ایم که تخماش پلخ نشه.

میخواستم برا شام بعد مدت ها از اسنپ فود سفارش بدم که میگه چه خبره؟!!! میگم الان میدونی چندوقته از بیرون نگرفتیم. والا مردم هفته ای یه بار رو میرن بیرون. مرده شور این زندگی نکبتی رو ببرن.

پشیمون شدم و سفارش ندادم.

در عوض دارم بغض تو گلوم رو قورت میدم.


چقد من دختر بدی هستم یهنی الان که همه چی آرومه من نباید بیام آیا؟

روز مادر همسر با دو شاخه گل و کادو و مبلغ نقدیاومد خونه و تبریک و . 

خلاصه که بعله! همسر ما هم بلده! خخخخ

صبحشم رفتم نگه دارنده موبایل گرفتم برا روز مرد که خیتلم راحت بشه.

امروز میره ماشینو میگیره و بازارگردی ها دوباره شروع میشه. هووووورااااا

انشالا همه شاد و سرحال باشین.


عرضم به حضورتون که دیشب تا ۱۲ شب بازارگردی داشتیم که دست خالی برگشتیم. امروزم ساعت ۱۱ بیدار شدیم و بعد صبحانه تصمیم به خانه تکانی گرفتیم. همسر سقف ها رو تمیز کرد و ظرفا روشست و منم چند تا کابینت اشپزخونه. بعد خواب رفتیم خونه مادرشوهر و جزءمعدود زمآنهایی که خیلی با هم خوش و خرم بودیم تا .

تا اینکه دیو خواهرشوهر بیدار شد. آقا دعوایی شد بیا و ببین. یعنی سر کار نکردن عروس ها بود. بعد خدا رو شکر برادرشوهرم از زنش دفاع میکرد. آقای همسر اول اومد طبق معمول طرف مردها رو بگیره که باید خجالت بکشن که مردا کار خونه بکنن که مادرشوهر گف نه زن و مرد نداره. و بعدش همسر هم گف کار خونه مال دختر خونه است. و دادهایی میزد دیو که بیا و ببین. 

من که نازبانو رو برداشتم بردم تو دستشویی که کمتر بشنوه. فقط نگرانم که اول حواسم نبود و بچم تو آشپزخونه بود محل دعوا

ما عروس ها هم خانم وار یک کلمه نه جواب کسی رو دادیم، نه دهن به دهن کردیم. الانم بی خوابی زده به سرمون. پوفففففف


اوففف! نمیدونین چه خبره! 

خلاصش اینکه در طول هفته ای که گذشت همسران گرامی ما جاری ها اصلا به روی مبارکشون نیاوردن رفتار خواهر دیو صفتشون رو. ولی امشب از ۸ همسر رفته که جلسه گذاشتن برا حل همین موضوع. و به من گفته برا تقسیم زمین بابا میرم گوش دراز هم خودشه. 

حال من که اصلا خوب نیست. جاری ها نگرانیم چه خوابی برامون دیدن. هرچند که میدونیم هیچ غلطی نمیتونن بکنن.

این چه زندگیه آخه! اَه! 


خدا رو شکر فعلا به خیر گذشته. جمعه هم عروسی قوم پدرشوهر دعوت بودیم که ما جاری ها طبق تصمیم قبلی نرفتیم. و چه بهتر! نه بزن و برقصی بوده نه برنامه ای! طرف مردها شعبده بازی بوده و زن ها مولودی!

امروز همسر گوشی را برداشت و به مادرش زنگ زد. صدای خواهرشوهر کوچیکه را که شنیدم اعصابم به هم ریخت و بیشتر فهمیدم که نیاز دارم جمعه نرم اونجا! برای این جمعه که همسر مخالفتی نکرد. اما جمعه بعد را خدا داند. خدا کنه اینم به خیر بگذره. بعدشم که انشالا میریم مسافرت و . یه مدت چهرشونو نبینیم! والا خب! 


یکی از جاری ها که مدعی بود شده با دعوا جمعه نمیره خونه مادرشوهر رفته بود! به خواهرشوهرا سلام نکرده بود و بدون خداحافظی اومده بوده.

امشب ما رفتیم. یعنی تا آقای همسر اومد و رفتیم شد ۱۱ و نیم. نازبانو بغل من بود. نه دست داد نه روبوسی کرد. فقط نازبانو رو بوسید. من که همیشه شوتم تو بدجنس بازی، اصلا نفهمیدم به قصد اینکارو کرده. شاد و خرم رفتم تو. بعد که یکم گذشت و رفتارشو دیدم و همونجا فکر کردم تازه گرفتم چی شده و باد کردم 

دارم براش! همچین بکنم که آرزوی روبوسی با منو داشته باشه!


از صبح کلی کار کردم. هویجا رو شستم. اب میوه گرفتم و ابمیوه گیری رو شستم. سبزی شستم و کاهو و کلم برکلی(یه جا بود که ارزون بود و خریدیم).غذا درست کردم. سطل رو شستم و پایه گل رو. نازبانو رو هم سرگرم کردم این وسط. تازه هنوز به گلدونای بیچاره اب ندادم و خستم.و الانم دارم باهش بادکنک بازی میکنم.


امشب طبق تصمیم قبلی نرفتم خونه مادرشوهر. اما همسر رفت. بدون بحث و . حتی گفت بزارمت خونه مامانت که برای جلوگیری از حساسیت های احتمالی گفتم نه

جاری ها هم نرفته بودن. شوهراشونم! الان تازه من بی عرضه ترینشونم

همسر که رفت دلم برا نازبانو سوخت. حاضر شدم و با هم رفتیم کلی تو پاساژا گشتیم. دخترم کیف کرد. وقبل از اومدن باباش اومدیم خونه


رزماری ها رو میریزم تو توری قوری. روش هم بابونه. کتری که جوش میاد، آب جوش میریزم تو قوری و میزارم رو شعله که بجوشه. میرم سراغ حناهای اصلی که مامان خریده. سری قبل که حنا زدم اصلا موهام رنگ نگرفت. حناهای اصلی که تو پارچه است و روش مهر داره! ولی پارچش خیلی بزرگه! یه عالمه میریزم تو کاسه. به نظرم قوری خوب جوشیده. کم کم به حناها اضافه میکنم و هم میزنم. نازبانو اومده تو آشپزخونه و نشسته رو یه تیکه پادری که براش انداختم و بازی میکنه. 

آروم آروم حناها رو هم میزنم که نریزه و چند قطره ریخته شده رو با دستمال کنار دستم پاک میکنم. رنگش خیلی پررنگه! ترس برم میداره که این حناهای اصل کار دستم نده! کله نارنجی! اهمیتی نمیدم. حوصله رنگ و دنگ و فنگشو ندارم. قیمتش هم به کنار‌. با خودم میگم فوقش میرم موهای کمندم رو کوتاه میکنم دیگه!

صدای در میاد و آقای همسر میاد تو. جلوی موهامو حنا میزنم و صداش میکنم که بیاد و پشت موهامو هم بزنه. حناش واقعا اصله! دستام رنگ گرفته! چندبار با صابون میشورم که کم رنگ شه و برا همسر دستکش میارم. فکر می کنم اگه سرم نارنجی یا قرمز بشه چی؟! و باز میرم تو فکر کوتاه کردن و بی خیال تر حناها رو می مالم به موهام به امید رنگ گرفتن موهای سفیدم.

همه موهامو حنا زدم و جمعشون کردم رو سرم. سرم خیلی سنگین شده! انگار یک کیلو وزنه ازش آویزونه! نازبانو خوابیده. بهتره برم سراغ گلدونام و اونا رو صفا بدم. میترسم هوا سردتر بشه و تو تراس خراب بشن. ببینم این کود هربان چه گلی به سر گلدونام میزنه.

بعدا میام و از نتیجه رنگ موهام براتون میگم! :)


بعدا نوشت: موهام خوب شد. دوسشون دارم. مشکی ها فندقی شده و سفیدا حنایی. تو نور میدرخشه:D


چقد اعتماد کردن سخته! 

کاش میشد به آدما اعتماد کرد. تنها کسی که می تونم راحت بهش اعتماد کنم و بدونم در هر حالی به فکر اینه که اتفاق بدی برام نیفته و کارها رو عاقلانه مدیریت میکنه ، مامان جونمه.

کاش همسر هم برام قابل اعتماد بود. کاش میشد باهمسر نشست و دوستانه و صمیمی حرف زد. ولی چیزی که من می بینم اینه که دو طرف هی بالا پایین میکنن که چه تی به خرج بدن تو زندگی.

کاش آدما از خوبی تو سوء استفاده نمیکردن.


کلا همه برنامه ها به هم ریخت

اونی که باهش میخواستم برم شهرستان ، نمیره و موندگار شدم.

دیشب نگو که همسر رفته خونه ننش. گفته خواهرش خانواده شوهرش مهمونشن و در نتیجه به صلاح نبوده تنها بره!

امشب زنگ زد و گف شوهرش سرکاره و دیر میاد. نیم ساعت پیش گف میای یا برم. حاضر شدم و گفتم اول بریم خونه مادرت. گف دیر میشه. گفتم تو خودت رفتی هی تنها. دیدیش دیگه. یه دقیقه میشینیم و بعد بریم. چیزی نگف. باز تو ماشین میگه اول میریم خونه دیو. اگه ناراحتی برگردونمت خونه! منم گفتم اره. و برگشتم.

اصلا انگار دوست دارن که این حالت قهر حفظ بشه!


رفتیم مسافرت. ۹ روز. برگشت تو قم رفتیم دیدن دوست همسر که طبق معمول دعوا کردیم.

از پریروز سرما خوردم. شب رفتیم خونه بابام. همسر رفت کاری انجام بده که زود تموم شده بود و رفته بود خونه ننش. وقتی اومد از این رو به اون رو شده بود! و سرسنگین

خلاصه دیروز سرماخوردگی به اوجش رسید. عصر که بیدار شد از خواب میگه پاشو بریم مهمونی. منظورش همون عفریته، خواهر بزرگشه. منم گفتم مریضم و حال ندارم. بهانه گیری میکرد و چون منم ساکت نمینشستم یه صحنه پاشد که منو بزنه. ولی من بیشتر خندم گرفته بود. خیلی تابلو عوض شده بود از دیشب. بهش گفتم تو اینطوری هستی نرو اون ور! دیشب که خوب بودی !رفتی معلوم نیست چی گفتن بهت اینجوری شدی! خلاصه تنهاپاشد رفت.

شب زنگ زدم که بیا حالم بده و اومد. و حالش خیلی بهتر شده بود! هه! خونه ننش بود.

از صبحم پا شد به جمع و جور. منم بهترم امروز. انشالا فردا میرم شهرستان و اونم خدا رو شکر برا کارش نمیتونه بیاد. فک کنم میخواد بدون من از خانوادش پذیرایی کنه. آخ اگه این کارو بکنه! دیگه عمرا پامو طرف اونا بزارم. میگم شما رسما منو نادیده میگیرین. دلیل نداره بیام. شایدم این کارو نکنه.

صبح که داشت جمع میکرد داداش کوچیکش زنگ زد که بیاد عید دیدنی. گف داریم جمع میکنیم. فک کنم بدش نمیاد نیان که مثلا جاری ها همو نبینن! به جای اینکه خداشو شکر کنه که جاری ها با هم خوبن. والا من کلا اشتیاقی به فامیلش ندارم. حتی اگه جاری ای باشه که باهش خوبم و اونا سر این حرص میخورن. 

الانم یه ساعت نشسته بودم تو تلگرام با اون یکی جاری غیبت میکردیم. هرچیم میگن با جاری نزدیک نشو، اما دل هر دومون پر بود. کلی گفتیم تا خالی شیم.


تو اینستا داشتم میچرخیدم که پست یکی از بانوهای مهربون رو دیدم. نوشته بود ۳۶ سالش میشه ولی هنوز شاده. تو خیابون بستنی قیفی میخوره. و اگه آهنگ شادی بشنوه ، یه قر ریز هم میاد. و این ها رو به دخترش هم یاد میده.

یادم افتاد که تو نامزدی که رفتیم دروازه قرآن شیراز، بهش گفتم که تو اردو اینجا آهنگ پخش شده بود و من رقصیدم. باد کرد و خلاصه طوری رفتار کرد که دیگه تو خیابون نرقصم. چه کار بیهوده ای! هه! الان که خواهراش خودشونو وا دادن و خانوادگیشون شده رقص قاطی، تو جمعشون ایرادی نمیگیره! مسخره است.

دلم سوخت برای خودم. برای اینکه نذاشت نرگس شاد خودم باشم. شدم زنی که اون میخواد. عین آذر!


فعلا همه چی خوبه خدا رو شکر. مادرشوهر و دیو اومدن خونمون عید دیدنی. من هیچ کدومو نرفتم. خخخخخ

هفته پیش جمعه رفتیم اونجا که خدا رو شکر دوتاشون نبودن. من و جاری هم کنار هم گرم گرفتیم. ایشالا این هفته هم نمیرم و میرم خونه مامان خودم.

واقعا خدا بهترین مکرکنندگانه. همه چی به نفع ما تموم شد


یه این هفته رو یه نفس راحت کشیدم و نرفتم خونه اونها. از شنبش همسر گیر داده هر شب که بریم اونجا، مامانم دلش برا نازبانو تنگ شده. امشبم الان باز گیر داده. بابا نمیخوام برم. از اون ور میترسم اینو بگم ، بگه با نازبانو تنها میره که اصلا نمیخوام عادت کنه. الان خودش که تنها راهشو میگیره مثل بز میره، همین مونده نازبانو رو هم ببره. 

خب من دردم رو به کی بگم. به کجا پناه ببرم. اصلا دیدن اونا حال منو بد میکنه. حالا شمای از همه جا بی خبر بیا بگو چه عروس بدی هستی تو! ولی من فقط دنبال حفظ حریم ها در حداقل روابطم، همین.


خیلی بی حوصله ام. خسته ام این روزا. از صبح هیچ کاری نکردم. سینک پره از ظرفای کثیف و ظرفای کیکی که دیشب پختم. غذا هم از دیروز داشتیم. نازبانو با خودش بازی میکنه. و ن بی حال افتادم رو مبل.

خستم از روزمرگی. از بی عشقی. از خانواده همسر که بدی و استرسشون تمومی نداره و البته خودش. که همش باید ذهنت درگیرشون باشه.

دلم شادابی میخواد. یکی که عاشقش باشم. که نفسم به نفسش بند باشه. که لبریز بشم از خوبیش. که کم بیارم از خوبیش. 

بعله! میدونم خودمم باید خوب باشم. ولی اینجا وبلاگ منه و الان دلم میخواد فقط از آرزوهام بگم! والا!

دیگه کم کم باید بریم تو خط بچه دوم. ماه دیگه میرم چکاب و بعدش ساختن خودم و بعدم کم کم یه بچه دیگه و تامام. مادرانگی تنها کاریه که واقعا دوسش دارم. فقط ۶ ماه اولش خییییلی سخته


دیروز خنده خنده به عمم توپیدم و الان دارم فکر میکنم که آیا گناه داشت؟! خودم که میگم نه! چون به نظرم بی شعوری هم حدی داره!

این عمه من چندین پسر و دختر داره. شوهرشم خیلی وقته فوت شده. بنده ۲ تا عمه دارم. یکیشون آدم بدی نیست و با خودش و بچه هاش رفت و آمد داریم. اما اون یکی که الان هم دارم راجع بهش صحبت میکنم از اول ازدواج مادرم نهایت خواهرشوهری و آزار و اذیت رو میکرده. و البته الان داره نتیجش رو می بینه! دختر و پسرهاش با هم دعوایین و .

خلاصه، ۲ تا دختر آخریش، یکی دو تا دختر داره و اون یکی ۱ پسر و دیگه هم بچه نمیخوان. سری قبل این عمه ما به یک عزیزی گیر داد که ۲ تا دختر داری و الان باید یه پسر بیاری! عزیز ما هم گفت چرا به دختر خودت نمیگی که ۲ تا دختر داره و . خلاصه ساکت شد. دوباره این سری رو کرد به عزیز ما و اگه میخوای بیاری الان وقتشه! منم با خنده گفتم چرا به دختر خودتون نمیگین(همون که یه پسر داره و دیگه بچه نمیخواد) گف میگم گوش نمیده. منم با خنده گفتم آره دیگه دختر خودتونه مثل خود شما زورش زیاده که تونسته به حرفتون نکنه! و بعدش هم کلی سعی کردم حالیش کنم که هر کی دوست داره بچه بیاره هر کی میخواد نیاره. ما رو سننه؟!

یکم سعی کنیم تو جوونی درست برخورد کنیم و رو خودمون کار کنیم که اخلاقای بدی مثل فضولی، حسادت، دخالت و . نشه ذات همیشگی و رفیق پیریمون!


خیلی آروم پناه میارم به وبلاگم. حال روحیم بیحاله! اما به خاطر نازبانو بلندشدم‌. ظرفا رو شستم. غذا گذاشتم(عدس پلو) لباسا رو جمع کردم. یه سری رو ریختم ماشین لباسشویی. یه سری  که مال نازبانویه باید برم بندازم تو وایتکس و بعدم ماشین. 

چند تا کابینتو نازبانوجان ریخته بیرون‌. و من فقط بهش لبخند زدم و خندیدم. آخه این کابینتا تکی هست و نمیتونم ببندمشون. خب اونم حوصلش سر میره! وسایل کیکو برده و پخش اتاقش کرده. یه سری جلوی تی وی ریخته و  الانم داره جلوی تی وی موزش رو نوش جان میکنه. خدا کنه نماله جایی. نمیدونم چرا اینقدر عاشق اینه که خوراکی هاش رو بماله به همه جا.

پریشب علی رقم میل باطنیم یه درد و دلی با همسر کردم. بهش گفتم که علت اینکه از فلان کار بدم میاد اینه که خاطره خوبی ندارم. اثرش؟ هه! به نصف روز نرسیده تکرار کرد و فقط گفت اون فکرا رو از سرت بریز بیرون! یادش که میفتم دلم میخواد زار بزنم. اصلا درکم نمیکنه .

جمعه عروسی قوم شوهر دعوتیم. سه شنبه جاری ها میرن کاشت ناخن. جاری کوچیکه اولین عروسیه قوم شوهره که میخواد بیاد و میخواد خودشو بکشه. من؟ اصلا حوصله سخت گیری ولسه مراسم ها رو ندارم. دلم میخواد خودم شاد باشم. ولی فکر به جاری ها بهم استرس میده. گرچه سعی میکنم خودم باشم و ریلکس و هی با خودم میگم اصلا مهم نیست که اونا خیلی قشنگ تر بشن و من معمولی. من خودمم. خودِ خودم. ولی خب بازم استرس میگیرم یکم. ریشه جلوی موهام که دراومده بود رو حنا زدم. امیدوارم ضایع نباشه. به جاری هام گفتم که لباسی که تو نامزدی جاری کوچیکه پوشیدم میپوشم که با لباس عروس نازبانو سته. ولی فکر کردم که احتمالا لباس نازبانو کوچیک شده و اون لباس رو همه فامیلشون دیدن‌. یه لباس دیگه دارم که فقط مادرشوهر و خواهرشوهرا دیدن‌. و با یه پیراهن نازبانو سته. گفتم با خودم اونو بپوشم. با کفشای تازه که خریدم همرنگه. فقط پاشنه کفشا کمه و تو عروسی همه با کفشای پاشنه ۱۰ سانتی! خلاصه دقیق نمیدونم چه کنم‌. حالا نظر آقای همسر رو بپرسم تا ببینم چی میشه. 




امشب انشالا میریم عروسی. نازبانو شانس من نمیخوابه:ا نمیدونم چیکار کنم. دستمال مرطوب هاش رو برداشته و داره بازی میکنه. میترسم مثل اون روز که مهمون داشتم تا ۷ نخواد بخوابه. کاش بخوابه و سرحال شه و تا اون موقع بیدار شه.

لباسم؟ از آخر قرار شد مشکی پولکیم رو بپوشم و نازبانو هم همون لباس عروسش. کفش مشکی پاشنه دار هم ندارم. چه کنم؟ آیا شب که بریم بیرون چیزی می یابم؟ دعا کنین یه چرم خوشگل پیدا کنم و سریع بخرم و بپوشم. نازبانو که نمیخوابه. پاشم برم نمازمو بخونم و آماده شم برا لاک زدن. آیا لاک قرمز با پیراهن مشکی خوشگل میشود؟


دارم از غصه می میرم سرم درد گرفته. نمیدونم چطور بخوابم. 

هر سری همسر تنها بره خونه مادرش ما یک بدبختی جدید خواهیم داشت.درد و بلای بدبختی های قبلی بخوره تو سر من! 

رفتیم ختم فامیلش. بعد مراسم اومدم خونه پیش نازبانو و همسر با پدر و مادر و برادرش رفتن سرخاک. بعدش یه ساعت رفته بود خونه ننش و . 

دیگه روزه نمیگیره! تا پارسال مینشست اونا رو نصیحت میکرد، حالا اونا بهش درس دادن به خدا بغضم میگیره. دو سال تنهایی میگرفت. امسال که من میخوام تا جایی که بشه روزه بگیرم یهو به گفته خواهرش فهمیده که روزه ضرر داره

خدایا اینو کجای دلم بزارم!!!!



خدا رو شکر

خدا رو شکر که روزه گرفتن من باعث خجالتش شد و به جز اون دو روز، بقیه روزه هاشو گرفت. خدایا شکرت. 

منم کلا ۳ روز گرفتم. نازبانو همش شیر میخواد و فرقی با یه شیرخوار نداره. الان دستش شیرینی دادم که دست از سرم برداره. کاش خوردنش خوب بشه. کاش وزنش زیاد بشه‌. بچه خوش غذا نعمته خدایی. نزدیک خونه مادر بودن هم. بچه پیش بقیه باز بهتره. یکم میخوره


چند وقت پیش توی ماشین بودیم که تعریف کرد فلان همکارش را دیده و پرسیده قصد بچه دوم را ندارید؟ گفته که با وجودی که همه کارهای بچه با خانمم هست ولی میگه بیا بریم تو کار دومی.

حرفش باورم نشد! نه اینکه بگویم دروغ میگوید! نه! ولی اینقدر به عنوان وظیفه از کارهای من میگوید و تازه همیشه شاکی است که خیلی بد کارهایم را انجام میدهم که باورم نشد. یعنی خواست از من تعریف کند؟یا چه؟!!!! 

منظورش هر چه که بود به حال الان من توفیری ندارد. شب دوستان به تئاتر می روند و ازش خواستم ۲ ساعتی نازبانو را نگه داردتا من هم بروم. قبول نکرد! به همین سادگی! و من در بلاهت خودم در اصرار به بچه دوم مانده ام! و دارم کم کم به این نتیجه می رسم که قید این اصرار احمقانه را بزنم! کمی عاقل باشم و با چشمان باز به دنیا نگاه کنم. و یادم بیاید از ۶ ماه اول نازبانو که بغل کردن مکررش باعث کمردردم شد. و یادم بماند از تنهایی بزرگ کردنش. و اینکه فردا روز گیر ۲ بچه خواهم شد به جای یکی! وقتی قرار است فقط من مسئولش باشم. به جوانیم سوگند که بچه دیگری نمیخواهم!


هی گروه های تلگرام رو بالا پایین میکنم و می میرم تو اینستا و میام بیرون. اما هیچی سنگینی غم دلم رو کم نمیکنه. یک آدم چقد باید بیچاره باشه که احساس کنه فقط با مردن یک نفر دیگه میتونه خوشبخت باشه! دقیقا حسی که من دارم و آرزوی مرگ همسر رو دارم. چون هیییچ راهکاری به ذهنم نمیرسه و خستم.

یعنی میدونه چچچچچقدر داره منو آزار میده و چقدر ساده این کار رو میکنه؟! 


امروز روز سومیه که دارم تلاش میکنم فقط موقع خواب عصر و شب ، به نازبانو شیر بدم. از خواب که پا میشه میزارم هر چقدر خواست شیر بخوره و بعد میره تا نوبت خوابش. مرتب بهش خوراکی هایی که دوست داره میدم. براش کباب درست میکنم یا گوشت قل قلی و میدم دستش. کیک. و نخود و کشمش و پسته و . 

دو روز اول بهتر بود. امروز از صبح چند بار گیر داد که حواسش رو پرت کردمو چیزای دیگه بهش دادم. اگه بتونم یه دو هفته این روند رو ادامه بدم انشالا میرم سراغ شیرخوردن های شبش.لطفا برام دعا کنین که موفق باشم و راحت کنار بیاد.

فقط نمیدونم فردا چی براش درست کنم! بچه ها چی دوست دارن که راحت بخوره؟ با میل و جایگزین شیر بشه براش؟


دیروز ظهر صبر زرد زدم و نازبانو شیر نخورد و تو بغلم خوابید. تا شب حسسسابی سیرش کردم. شب هم خودش روشو کرد اون ور و خوابید. یه بارم نصفه شب بیدار شد که نخورد. فکر کنم چون بو و مزشو میداد. 

صبح دلم داشت میترکید. فهمیدم نمیتونم از شیر بگیرم. ظهر که باباش اومد رفتم دوش گرفتم و شیر دادم و راااحت خوابید. 

موقع خواب میدم و روز نه که غذا بخوره تا ۲ سال


خب! کارای دیشب بی تاثیرم نبود! ولی من همچنان الان دارم اشک میریزم. اونم چی؟! گوله گوله! به جان خودم:D

اگه بخواد هر روز همینقدر ناراحتی و استرس بهم وارد شه . میخواستم بگم زود میمیرم، یادم اومد خدا مگه به این کشکی ها آدمو میکشه! اول معمولا زخم معده میگرن. بعد هم میزنه به هزار جاشون. یه ده بیست سالی که خوووووب جونت دراومد، به بدترین شکل ممکن می میری و تامام.


دلم برای اولین وبلاگم تنگ شده. از سال ۸۸ بود تا ۹۳. جزء اولین وبلگ نویس ها بودم! بعدها ایمیلی که مال آن وبلاگ بود کلا بستم. وبلاگ را حذف کردم. قبل ترها وقتی وبلاگ را حذف میکردی حذف نمیشد. یعنی حتی آن تعداد ساعاتی هم که نوشته بود میگذشت، باز هم بلاگ اسکای حذف نمیکرد. یک نفر آن موقع ها نوشته بود که سرگرمیش همین است که حذف میکند و منتظر مینشیند تا دقایق نهایی که بلاگ اسکای فرصت بازیابی میدهد و در لحظه آخر برمیگرداند. چند نفر هم تایید کرده بودند که این کار را میکنند. و من با خودم فکر کردم چقدر سرگرمی مسخره ای دارند وقتی نمی دانند و امتحان نکرده اند و به عبارتی آنقدر قدرت ریسک نداشته اند که متوجه شوند همچین چیزی نیست و کلا حذف نمی شود.

اما بلاگ اسکای رشد کرد و این قابلیت جدی شد. 

به بلاگ اسکای ایمیل زدم که آن ایمیلم را حذف کرده ام و وبلاگم را میخواهم. اما گفتند اگر حذف کردی نمی شود. نا امیدم کردند. نه اینکه من سر ریسک پذیری وبلاگم را حذف کرده باشم، نه! دلایلی داشت و جدی بود و بعد چند سال دلم برایش تنگ شد. اسمم آنجا چیز دیگری بود:" فری". اولین دختری بودم که چنین اختصاری برای خودش انتخاب کرده بود.

همین چند وقت پیش که نت را سرچ کردم، یک عالمه فری دختر دیدم. راستش ناراحت شدم. آن موقع ها من تنها فری دختر بودم. دخترهای دهه ۷۰ و ۸۰ امروزی شاید این اسم را برای خودشان انتخاب کنند. اما آن موقع ها، دختر دهه ۶۰ و اسم پسرانه! خاص خودم بود. عاشقش بودم. هنوزم هستم. شاید یکی از زیباترین عاشقانه ها این باشد که یک نفر آشنا به من بگوید "فری عزیز". فقط آشنا. غریبه نه! بدم می آید. 

اینکه چرا اینجا خودم را لو دادم و نامم را آشکار، فقط به امید کورسوی یافتن عزیزان قبل است. دلم برای همه چیز آن موقع ها تنگ شده. وبلاگ شاد. دوستان شاد. رندگی شاد.

متاسفانه ازدواج کردم. اگر ۲ سال قبلش به خواستگاری می آمد، روی هوا ردش میکردم. بدون تامل. اما سنم بالا رفته بود. ترس جامعه منتقل شده بود توی وجودم و امروز میدانم که چه ترس احمقانه ای بود. با وجودی که می دانستم به دردم نمیخورد، بله را به او گفتم. و گیر کردم توی باتلاق زندگی با او. 

دلم برای آن موقع ها و داشتن یک انتخاب عاقلانه تنگ شده 


خیلی سعی کردم با خوندن وبلاگ دلارام خودمو مشغول کنم و غصه نخورم. حتی سر یه پستش خندم هم گرفت. اما.

یهو بغضی شدم و بدو بدو اومدم اینجا. 

طبق برنامه ریزی قبلی، به دلیلی که خودمم نمیدونم، یا شاید میدونم، کاری رو کردم. الان پر بغضم. الکی گفتم. اصلا بغضی نیستم. ولی احساس حماقت دارم. برخوردش باعث این حس شد. 

من دنبال تغییر اوضاع بودم. ولی فکر میکنم که اثری نداره و فردا همونطور که برخورد من تفاوتی نخواهد داشت، مال اونم تغییری نمیکنه. و به اینجا که میرسم یه بغض ریز میاد تو گلوم. که دلم میخواد گریه کنم. 

من با همه وجودم آرزو میکنم، تو همین شب مقدس، که یا اون بمیره یا من. با وجودی که عاشق نازبانو هستم و اون به هردومون نیاز داره، با همه وجودم آرزوی مرگ میکنم. آمین

متاسفانه من این اولین ها یادم نمیره


این هفته باید میرفتیم خونه مامان من. ولی با توجه به اوضاع گند میدونستم نمیاد و اصلا حرفش رو نزدم. بعد ارایش کردم و رفتیم خونه ننه شوهر. به امید اینکه اون یکی برادرش رو ببینم و ببینه که تیپ زدم و چقد طبیعیم. لامصب هنوز که نیومده. تا ببینم چی میشه 


چرا با این همه مطلب پربار، کسی نیومده نظر بده؟! 

چقدر هوا گرم شده. همسر هم خودش لم داده جلو پنکه و کولر رو راه نمیندازه. نازبانو تو اون اتاق خوابه و خیس عرق میشه. منم از گرما خوابم نبرد با وجود خستگی و اومدم جلو پنکه. 

ولی خدایی بیاین یه چیزی بگین. 


آقا جدیدترین خبر! بدو بدو حراجش کردم. 

گوشی همسر رو نگا کردم دیدم به برادرش پیغام داده که دنبال زن صیغه ای باشه براش. که این چند روزو بره باهش مسافرت تا مثلا من ادب بشم. چقد این بشر بچه است. نمی دونه با این کار بازم اونه که متهم میشه تو فامیل ، نه من! حیف شد که نرفت. ولی خوب شد. سری بعد که ببینم نیست و خبر نداده کجاست، سریع زنگ میزنم به مادرش که کجاست و شما باید بدونین و از میم خواسته براش زن صیغه ای پیدا کنه و پس از اون پسرتون بپرسین حتما میدونه و . 

البته که اصلا برام مهم نیست. ولی چون تاکید کرده بود کسی ندونه، میخوام که همشون بدونن. 

خب. با شرایط پیش اومده و حس تلخ و نفرت من بهش، و با توجه به اگاهی من به این مسئله، باید بگم که به روزای جدایی نزدیک میشیم. 

راستش خیلی برا نازبانو ناراحتم. و فکر میکنم به این ۵ سالی که بالا و پایین زدیم هر دو که این زندگی رو حفظ کنیم. البته احتمالا همسر خیلی سطحی به مسائل نگاه میکنه و به فکرش نمیرسه که این اذیت و آزارها موجب جدایی بشه. شایدم اونم پی همه چی رو مالیده به تنش.

کاش سری قبل که سه جام کبود شده بود میرفتم شکایت میکردم. اون وقت تو اوج گشتن برا زن صیغه ای، شکایت میرسید دستش و منم تو دادگاه یه مدرکی داشتم برا بد بودنش.

درسته دستام یخ کرده و برا نازبانوجان ناراحتم. اما ته دلم خوشحالم. فکر به تمومی این زندگی هم شیرینه. حداقل به فامیل خودمون میگم که زنباز بوده. راستش اینقدر نامرد نیستم. میگم من نمیتونستم نیارهاشو برطرف کنم و رفت سراغ یکی دیگه. و منم این زندگی رو نمی خواستم.

کسی اینجا میدونه که اگه دوباره آسیب فیزیکی به من زد، چطور باید شکایت رو پیش بگیرم که کمترین هزینه رو داشته باشه؟


دیشب مامان پیام داد که صبح میرن بیرون شهر. به همسر گفتم. گفت نمیاد. منم تازه نازبانو رو حموم برده بودم و امشبم میخواستیم بریم تولد. گفتم ولش کن کثیف میشه. صبحی دیدم همسر میخواد بره. کلی تو تخت ذوق زدم. حدس زدم میخواد بره شنا! بیشتر ذوق زدم. گفتم کلی برا خودم خوش میگذرونم و وقتی خسته اومد و خوابید، حاضر میشم و میرم تولد.

تا رفت بلند شدم و لباسای عصر رو جمع کردم و گذاشتم تو کمد نازبانو تا آماده باشه. یکم که گذشت نازبانو بیدار شد. تو تخت داشتم ناخن هاش رو میگرفتم که همسر اومد! گفتم حتما الان میره. ولی نرفت! 

از اون طرف دوستم پیام داد تولد کنسله! اگه میدونستم همون صبحی که پا شدم میرفتم با مامان اینا! همسر هم اومد و با همون لباسای بیرونش تا همین الان تلپ شده رو مبل و گوشیش! فک کنم صبحی رفته کله پاچه چیزی خورده. چون عمرا که صبحانه نخوره و خونه چیزی نخورده بود. 

الان نه بیرون رفتم. نه تولد میرم. وسایلمم الکی جمع کردم تو کمد. همسر هم  پانمیشه بره که برم بزارم سرجاش. خدایی این دوستم خیلی نامرده. باید دیروز میگفت.

ماکارانی درست کردم و رو گازه. پاشم به بهانه جمع کردن لباسای شسته شده، وسایل خودمم بزارم سرجاش. پوووفففففف


هفت تو یه پستش نوشته: "درسته زندگی ها فرق داره , ولی خیانتکار جماعت ارزش وقت و فکر و نداره . "

یعنی دقیق زده تو خال! حرف دل منه. اینطوری شاید بهتر حرف پست قبلی منو بفهمین. بوس به کلش.


پ.ن: آها! یه چیزی! شما حرف هفت رو با همین فرمون برو جلو، با این تفاوت که من نمیگم خیانتکار جماعت! میگم کل مردها! 

امروز تو پیتزایی بعدش به همه مردها نگاه میکردم و حالم بد میشد و مشمئز میشدم. از فکر اینکه اینا همشون اگه به خودشون باشه فقط میخوان همه رو . هی میگشتم که یه صورت ناز و گوگولی پیدا کنم و بگم این از اون مرد مظلوم هاست که خانمشم خوشبخته! نبود!!! والا نبود. همشون چندش بودن.

 


در راستای پست قبل باید بگم که گفتم

گفتم بریم بیرون. رفتیم بازار و بعدم پیتزا. اومدیم خونه شروع کرد به غر غر که شه ای و . گفتم شه باشی بهتره تا اینکه عیبای دیگه داشته باشی(دقیق یادم نی چی گفتم). گفت یه تست شگی باید ازت بگیرن. 

گفتم با افتخار میگم شه ام ولی اخلاقای آشغال ندارم. گفت کو بگو من چه اخلاق آشغالی دارم که تو نداری.

آروم گفتم تو کلا آشغالی که فک کنم نشنید.

همین طوریش کینه ای بودم! الان که دیگه هر کار میکنم دلم ازش صاف نمیشه! دیگه از چشمم افتاده. بخواد بوسم کنه احساس میکنم به آشغاله زن بازه و در یک کلام دیگه دوسش ندارم. هیچ جوره. 


خیلی دوست دارم این بار که بهم میگه شه یا هر بی ادبی دیگه ای، برگردم بهش بگم آدم شه باشه خیلی بهتر از اینه که حیوون باشه! لاشی باشه! نفهم باشه! کثافت باشه! همیشه خدا حق به جانب باشه . 

ولی چون وحشیه جراتش رو ندارم.

حالا شمام به عنوان نگا نکن. اون که نمینمایه! 

خدا که قدرت مطلقه اینه! چه برسه به بنده هاش! پوفففف


یه چیزی ذهنمو مشغول کرده. اگه به هفت بگم نشستم و کل وبلاگتو شخم زدم چی میگه؟ 

با توجه به ادبیانش میگه به چپم؟! 

فحش میده که چه بیکاری؟!

یا در محال ترین حالت ممکن یه لبخند میزنه و خوشحال میشه؟! نه، نه، این یکی فقط خنده داره! آره! فقط انگشت وسطش رو نشونم میده! اوهوم! همینه!


پ.ن: متاسفانه تو خوندن بی جنبه ام و ادبیات نویسنده روم تاثیر میزاره. 


امشب داشتم فکر میکردم کاش یه بار به مشاورم میگفتم که از همسر خوشم نمیاد و فقط از طلاق میترسم. شاید اینطوری قبل نازبانو یه غلطی میکردم. بعد یهو به ذهنم رسبد که از کجا میدونی الان نمیشه؟ مگه همون موقع طلاق برات فجیع ترین اتفاق دنیا نبود؟ ولی الان میگی تف تو من که طلاق نگرفتم! شاید الان بشه به جای چند سال بعد با اعصابی داغون تر!

خلاصه که میخوام برم به مشاوره بگم و بگم جون مادرت به فکر اصلاح زندگی و از هم نپاشیدن نباش. راست و حسینی بگو میشه جدا شد با کمترین آسیب؟ آسیب نسبت به اینکه بمونم و بدتر بشه اوضاع. همین طور که هر لحظه داره همه چی بدتر میشه.

نشستم از اول وبلاگ هفت به خوندن! چند روزه! فک کنم از صفحه ۱۱۵ بود و الان رسیدم نزدیکای ۴۰! چشام داره در میاد از خستگی. شبا که دیر میخوابم و نازبانو این روزا زود. صبح زود پا میشه یا میشم. ظهرا خوابم نمیبره. و خب خیییلی الان دلم میخواد بخوابم اما ذهن مریضم نمیزاره. 

به قول هفت برام دعا کنین!


پ.ن: هر چقد دعاها برا اون مفید بوده، . هه!


خدایا این مرد چرا اینطوریه؟ عصر که از خواب پا شد، تازه اومد تو هال پنکه روشن کرد و باز دراز کشید. کلا یه آدم مادام العمر درازه! با نازبانو پاشدیم و رفتیم بازار. تا برگشتیم ۲ ساعتی شد. بعد نشستم جلو تی وی و فیلم دیدن. اخراش اومد که من میخوام لبتاب وصل کنم فیلم ببینم! منو از وسط فیلمم بلند کرده که پاشو فیلم تکراریه! که من ندیده بودم. باز دیدم فیلمش همش گریه داره، گفتم ولش کن نازبانو گناه داره. 

آقا فیلمش رو گذاشتع. ماجرای یه زندانی قاتله! کلا وحشی بازی! نازبانو هی میدید هی گریه میکرد. بهش میگم خب برو تو اتاق نگا کن با لبتاب. دهنشو باز میکنه و داد و فحش که باز نازبانو کلی ترسید و گریه!

خسته شدم ازش. واقعا کاش بره با یه ننه قمری زندگیشو بسازه، دست از سر ما برداره. کلا هم از قبلش هی گیر میداد به من و فحش میداد که جواب نصف حرفاشم نمیدادم! دلش خالی نمیشه عوضی آشغال. آخ ‌که کاش فردا بمیره. تنها راه خلاصی من به بهترین شکل ممکنه.

خیلی دلم میخواد بدونم اون ابدارچیشون که با یه زن و بچه ، طلاق گرفت و رفت یه زن مطلقه دیگه با یه بچع رو گرفت، الان کجای کاره؟ چند وقت دیگع میشه آخر و عاقبت ما! 


این هفته اخری شبا دیر میخوابیدم. معمولا نماز صبحو می خوندم و ۳ و رب به بعد تازه میرفتم برا خواب. نازبانو هم که زود میخوابید، صبح نهایت ۱۰ بیدار میشد و برا منم بیداری میزد. ظهرها هم خوابم نمیبرد.

حالا هم امشب که یکم اوضامون بهتر شده، همسر میگه پاشو دیگه ، یک شد! و بعد یه مدت باز میگه پاشو دیگه مگه با تو نبستم! محلش ندادم و رفت خوابید.

حالا یعنی چی؟ که مثلا حواست به منه. برو از این گوه خوری ها نکن! تو برو دنبال همون کثافت کاریهات که بالاخره گندت در میاد و منم میرم.


این دو سه روزه که رابطه من و همسر کمی بهتر شده، شب ها نازبانو راحت میخوابه. ساعت خوابش طولانی تره و دیرتر برای شیر بیدار میشه و وقتی بیدار میشه گریه نمی کنه. یک ماه اخیر که من ناراحت بودم، همش با گریه پا میشد. مخصوصا این هفته آخر اعصابم به هم میریزه از این مسئله. مامان اینا میگن تو خیلی خودخواهی! اگه یکم به فکر ما و بچت باشی این کارا و لجبازی ها رو نمیکنی

چرا من آدم نمیشم. حتما باید برم مشاوره و ازش بخوام کمک کنه قهر و گوشت تلخی رو بزارم کنار. تا هم خودم بیشتر صدمه نبینم، هم اطرافیانم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها